زلف مشکین تو زان عارض تابنده چو ماه


به سر چاه زنخدان تو آید گه گاه

از پی آن که یکی بسته بدو رسته شود


گرد می گردد و در چاه کند ژرف نگاه

اندر آن چاه شب و روز گرفتار و اسیر


دل من مانده و آن خال، دونا کرده گناه

زلف تو دوش به چاه آمد و آن خال سیه


اندر آویخت به دو دست در آن زلف سیاه

ازبن چه به زمانی به سر چاه رسید


دل من ماند به چاه اندر با حسرت و آه

خال بیچاره از آن چاه بدان زلف برست


بینی آن زلف که خالی برهاند از چاه

دل من نیز بدان زلف چرا دست نزد


مگر از آمدن زلف نبوده ست آگاه

اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود


ورنه تا اکنون بودی شده ده باره تباه

چشم دارم که نگردد تبه آن دل که بر او


حرزها باشد آویخته از مدحت شاه

مدحت شاه زمین یوسف بن ناصر دین


آن خداوند نگین و کمر و تاج و کلاه

آنکه هر جای که از شاکر او یاد کنی


نا طلب کرده یکی پیش تو آید پنجاه

خواسته ننهد و ناخواسته بسیار دهد


از نهاده پدر و داده دارنده اله

بر او صورت بسته ست هماناکه مگر


ملکان خواسته خویش ندارند نگاه

ملکان مال ستانند و ملک مال ده ست


ملکان خواسته افزایند، او خواسته کاه

جود او کرد و عطا دادن پیوسته او


دست درویشی از دامن زایر کوتاه

ای به بستان عطای تو چریده همه کس


زایران کرده به دریای سخای تو شناه

به شرف تاج ملوکی به سخا فخر ملوک


به لقا روی سپاهی به هنر پشت سپاه

هر که بر گاه ترا بیند در دل گوید


هست گاه از در این میر، چو میر از درگاه

روز صید تو بپرسند گر از شیر، مثل


که چه خوانند ترا؟ گوید: اکنون روباه

با توانایی و قوت بهراسید همی


پیل از آن شیر که کشتی به لب رود بیاه

کرگی آوردی از آن بیشه منکر به کمند


که ازو پیل نهان گشت همی زیر گیاه

ای سیاوخش به دیدار، به روم از پی فال


صورت روی تو بافند همی بر دیباه

کیست آن کهتر کز خدمت تو صبر کند


که به کام دل من باد و به کام دلخواه

روز منحوس به دیدار تو فرخنده شود


خنک آنکس که ترا بیند هر روز پگاه

از بلارست و ز غم رست و ز درویشی رست


هر که اندر کنف درگه تو یافت پناه

من ز درگاه تو ای شاه مهی بودم دور


مرمرا باری یک سال نمود آن یک ماه

از فراوان شرر غم که مرا در دل بود


گفتی اندر دل من ساخته اند آتشگاه

شاعری گفت مرا چون تو بر کس نشوی ؟


شاعران مردم گیرند همی اندر راه

اندر این دولت منصور ز هرگونه کسست


شعرشان گوی و ز ایشان صلت و خلعت خواه

گفتم ایشان چو ستاره اند و ملک یوسف ماه


من ستاره نشناسم که همی بینم ماه

من که معروف شدستم به پرستیدن او


به پرستیدن هرکس نکنم پشت دوتاه

اندر این خدمت جاهیست مرا سخت عریض


من به دیبا و به دینار بنفروشم جاه

تا چوکردار ستوده نبود سیرت زشت


تا چو پاداشن نیکو نبود بادافراه

پادشا باش ورخ از شادی ماننده گل


رخ بدخواه و بداندیش تو ماننده کاه